همه چی در وبلاگ ما میتونید هم تصاویر قشنگی ببینید و هم مطالب جالبی بخونید. لطفا بعد از خوندن و دیدن وبلاگ ما نظرات خودتونو برای بالا بردن سطح ارتقا وبلاگ برای ما بنویسید .
در باره ما
به وبلاگ ما خوش آمدید
لينك روزانه
براي تبادل لينک ابتدا لينکمارو بانام: همه چی در وبلاگ ياسايتتان قراردهيد
مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود.او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
((ارباب،آیا حقیقت دارد که خداوندپیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟))
او پاسخ داد:((بله))
خدمتکار پرسید:....
((آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟))
ارباب دوباره پاسخ داد:((بله))
خدمتکار گفت:
((پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا ادره کند؟))
به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند
به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است
به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی
نقاشی دختر بچه ای در پاسخ به سوال معلم که: وقتی بزرگ شدی میخواهی چه کاره بشوی
و معلم مادر بچه را
خواست !!!مادر این دختربچه روز بعد، در نامه ای به معلم دخترش توضیح
داد که: دخترم من را در حال کار کشیده است ولی من در کلوب استریپ تیز
کار نمیکنم بلکه در فروشگاه وسایل ساختمانی فروشنده هستم و در آن روز
برفی، برای دخترم تعریف کرده بودم که چقدر بخاطر فروش پارو، از مردم
پول گرفته بودم.
اتومبیل مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و راننده مجبور شد همانجا به تعویض لاستیک آن بپردازد.
هنگامی که آن مرد سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی
مهرههای چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت
و آب مهرهها را برد. مرد حیران مانده بود که چکار کند. او تصمیم گرفت که
ماشینش را همانجا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود. در این حین، یکی از
دیوانهها که از پشت نردههای حیاط تیمارستان، نظارهگر این ماجرا بود، او
را صدا زد و گفت:
از 3 چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با 3 مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی!
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد، ولی بعد که با خودش فکر کرد، دید
راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند. پس به راهنمایی او عمل کرد و
لاستیک زاپاس را بست. هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت:
"خیلی فکر جالب و هوشمندانهای داشتی، پس چرا تو را توی تیمارستان
انداختنت؟"
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
همه چی و
آدرس
jazirehshadi.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.